عشق
دختری کنار پنجره آمده است.چهره اش معمولی ست .زیبایی خاصی ندارد.از سایه اش به هنگام رقص هم می شود فهمید که از اندام خوش تراش چیزی نصیبش نشده.چشم هایش از دور بی هیچ حسی یادآور تکرار است.موهایش فقط محض زنانگی شانه خورده اند .او را دوست ندارم اما نگاهش می کنم.هر شب .مثل او زیاد دیده ام در شهر . مثل او زیاد پیدا می شود .اندازه ی تمام پنجره های شهر .معمولی معمولی.یک بار هم اشتباه کردم به خانه شان زنگ زدم گوشی را برداشت خودش بود .صدایی خش دار .مردانه.مردانه هیچ ظرافتی ندارد این همسایه.ولی نمی توانم دست از تماشای او بردارم.چیزی ناشناخته مرا به او مشغول کرده.دلم می خواهد همه ی کارهایم را کنار بگذارم و ببینمش.از همین جا .هر شب.همیشه.حتی زمانی که دو صفحه مانده تا خواندن کتاب هایی که هدیه گرفته ام تمام شود.اما شک ندارم تا بفهمد کسی حواسش به اوست زیبا خواهد شد.خوش تراش .ظریف .نه نمی گذارم بو ببرد.معشوقه بودن شغل خوبی نیست.همان طور که عاشق بودن درآمدی ندارد.بی علاقه دوست داشتن.یا علاقه داشتن ،بی دوست داشتن.من دلم می خواهد همینطور پیر شویم هر دو.بی آن که پنجره ها زیر بار صبح آشنایی بروند.دوست دارم همیشه بین تخت من و تخت او یک خیابان پهن عبور کرده باشد.و ماشین ها هر روز با بوق هاشان یادآوری کنند این فاصله خوب است خوب است خوب است.و مثل تمام آن کتاب هایی که تمامشان نکردم ،اندازه ی دو صفحه از او مانده باشد.من از نتیجه گرفتن های ته داستان ها بی زارم.از فهمیدن چیزی که مرا به او مشغول کرده.دختری که مثل او زیاد پیدا می شود. .
.